انباشته های یک دختر

چرا تا شکفتم / چرا تا تو را داغ بودم نگفتم / ...

انباشته های یک دختر

چرا تا شکفتم / چرا تا تو را داغ بودم نگفتم / ...

شب یلدا


 یلدایعنی این که دقایق عمر آن قدر کوتاه است که لحظات و دقایق با هم بودن رو باید جشن گرفت






عمرتون صد شب یلدا


دل تو قد یه دنیا


توی این شب های سرما


یادتون همیشه با ما 

شب یلدا


 یلدایعنی این که دقایق عمر آن قدر کوتاه است که لحظات و دقایق با هم بودن رو باید جشن گرفت






عمرتون صد شب یلدا


دل تون قد یه دنیا


توی این شب های سرما


یادتون همیشه با ما



پریای شاملو


پریا :

 

یکی بود یکی نبود

 

زیر گنبد کبود

 

لخت و عور تنگ غروب ، سه تا پری نشسته بود

 

زار و زار گریه می کردن پریا

 

مث ابرای بهار گریه می کردن پریا

 

گیسشون قد کمون ، رنگ شبق

 

از کمون بلند تر ک

 

از شبق مشکی ترک

 

روبروشون تو افق شهر غلامان اسیر

 

پشت شون سردو سیاه ،قلعه ی افسانه ی پیر

 

 

 

از افق جرینگ جرینگ صدای زنجیر می اومد

 

از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد ...

 

 

«پریا گشنه تونه ؟

 

پریا تشنه تونه ؟

 

پریا خسته شدین ؟

 

مرغ پر بسته شدین ؟

 

چیه این های های تون

 

گریه تون وای وای تون ؟»

 

 

پریا هیچی نگفتن ، زاروزار گریه می کردن پریا

 

مث ابرای بهار گریه می کردن پریا ...

 

 

پریای نازنین !

 

چه تونه زار می زنین ؟

 

توی این صحرای دور

 

توی این تنگ غروب

 

نمی گین برف میاد ؟

 

نمی گین بارون میاد ؟

 

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

 

نمی گین دیوه میاد یه لقمه خام می کند تون ؟

 

نمی ترسین پریا ؟

 

نمیاین به شهر ما ؟

 

شهر ما صداش میاد -

 

پریا !

 

قد رشیدم ببینین

 

اسب سفیدم ببینین

 

اسب سفید نقره نل

 

یال و دمش رنگ عسل

 

مرکب صرصر تک من!

 

آهوی آهن رگ من !

 

گردن و ساقش ببنین !

 

باد دماغش ببنین !

 

 

پریا ی نازنین چه تونه زار می زنین .

 

پریا هیچی نگفتن زار و زار  گریه می کردن پریا

 

مث ابرای بهار گریه می کردن پریا ....

 

 

 

 

 

 

شعری از زنده یاد فروغ فرخزاد



روز اول 


 اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا میکشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها میکوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه میپیمود

همچو روحی در شبستانی

  بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

هایهای گریه هایشرا


در صدایم گوش میکردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

 از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر میخاست

لیک درمن تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست



مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

  قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر میشد

ورطه تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام آرام

                                               می گذشت از مرز دنیا ها


باز تصویری غبار آلود

 زان شب کوچک  ‚ شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان میوه های نور

یکدیگر را سیر میکردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام آرام

                                                 میگذشت از مرز دنیا ها


روزها رفتند و من دیگر

خود نمیدانم کدامینم

آن مغرور سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم ؟

    

بگذرم گر از سر پیمان


میکشداین غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم