لولای در تیرِ هوایی بیخطر! تو آسمان را کُشتی روز به سختی از زیر در از سوراخ کلیدها به درون آمد اگر دست من بود به خورشید مرخصی میدادم به شب اضافه کار! سیگاری روشن میکردم و با دود از هواکش کافه بیرون میرفتم مِه میشدم در خیابانها که لااقل این همه گم شدن را اتفاقی کنم برادرم! چگونه پیدایت کنم وقتی به یاد نمیآورم چگونه گُمَت کردهام چهقدر کلمات تنهایند چهقدر تاریکی آمدهاست چهقدر کلمات در تاریکی جا عوض میکنند چهقدر طبیعت لاغر شده است به چیزهایی در اتاق که چیزهایی هم نیستند خیره میشوم و دل خوش میکنم به جیرجیر پرندهای که در لولای در گرفتار است گروس عبدالملکیان |
مهر دل ما مدام
تقدیم شما
عمری که شود به کام تقدیم شما
پیدا نشد آن هدیه
که در شان شماست
یک باغ گل سلام تقدیم شما
با تو تنها می توان از عشق گفت وز لبانت قصه ی دل را شنفت
با تو تنها می توان بی تاب بود موجی از دریای عشق ناب بود
با تو تنها می توان پرواز کرد هجرتی بی انتها آغاز کرد
با تو تنها می توان آرام بود فارغ از وسواس ننگ و نام بود
با تو تنها می توان بتخانه بود قبله گاه جلوه ی جانانه بود
« با تو تنها می توان تنها نشست »