می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح از من می خواهد کز مبارک دم او
آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لیکن خاری از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند .
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
برعبث می پایم که به در آید کس
در ودیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بردم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود ؛
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .
« نیما یوشیج »
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحرشد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غم ها
حبیب من !!!
گل پونه ها نامهربانی آتشم زد
گل پونه ها بی همزبانی آتشم زد.
میخواهمت چون تا سحرگاهان بخوانم،
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم!
گل پونه های وحشیه دشت امیدم،وقت سحر شد.
خاموشی شب رفت وفردایی دگر شد.
من مانده ام تنهای تنها،من مانده ام تنها میان سیل غمها...
من مرغک بشکسته ای بر شاخسارم گلپونه ها ...
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییزبودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگ هایم آرزوهایم یکایک زرد می شد
آ فتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
نا گهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم هم چون باران
دامنم را رنگ می زد
وه ...چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و شور انگیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
درکنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من ...
هم چو آوای نسیم پرشکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر ، منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم !
کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش ! کاش !
« فروغ فرخزاد »