طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
منظر دیده قدمگاه گدایان شده است کاخ دل درخور اورنگ شهی باید کرد
روشنان فلکی را اثری در مانیست حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
شب،چو خورشید جهان تاب نهان از نظرست طی این مرحله با نور مهی باید کرد
خوش همی می روی ای قافله سالار به راه گذری جانب گم کرده رهی بایدکرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت به صف دل شدگان هم نگهی باید کرد
جانب دوست نگه از نگهی باید داشت کشور خصم تبه از سپهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه «نشاط» سجده از دور به هر صبح گهی باید کرد
بچّه هاصبحتان بخیر….سلام…..
درس امروز فعل مجهول است.
فعل مجهول چیست، می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است !
در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لغزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا زاعجاز خود شوم آگاه
«ژاله» را زان میان صدا کردم
ژاله از درس من چه فهمیدی
پاسخ من سکوت بود و سکوت
ده جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟!
خنده ی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود ، غرق حیرت خویش
غافل از دوستان و از یاران
خشمگین ، انتقام جو گفتم
بچّه ها گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که نه خانم
درس در گوش « ژاله » یاسین است
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره ی او
موج زن در نگاه بی گنهش
رازی از روزگار تیره ی او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصّه ی غصّه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در زبان آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
« فعل مجهول » فعل آن پدری است
که دلم را زغصه پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را زخانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالید
سوخت از تاب تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید
ازغم آن دو تن دو دیده ی من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله ی او
شسته می شدبه قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لاله ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز قصّه ی غم تست
تو بگو من چرا سخن گفتم؟
« فعل مجهول » فعل آن پدری است
که ترا بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی گناه می سوزد…!
سیمین بهبهانی
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم / گرم چو عود بر آتش نهند ، غم نخورم
چو التماس برآمد ، هلاک باکی نیست / کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم
ببند یک نفس آسمان دریچه ی صبح / برآفتاب ، که امشب خوشست با قمرم
ندانم این شب قدر است یا ستاره ی روز / تویی برابر من ، یا خیال در نظرم؟
چو می ندیدمت ، از شوق بی خبرم / کنون که با تو نشستم ، زذوق بی خبرم
سخن بگوی،که بیگانه پیش ماکس نیست / به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود / و گر حجاب شود تا به دامنش ببرم؟