می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح از من می خواهد کز مبارک دم او
آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر
در جگر لیکن خاری از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند .
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
برعبث می پایم که به در آید کس
در ودیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بردم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود ؛
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .
« نیما یوشیج »
سلام گلم
من هیچ وقت فراموشت نکردم . فکر کنم یه بار اومده بودی آدرس اشتباهی گذاشته بودی من اومدم و گفتم که آدرس اشتباهه اما خیلی گشتم تا پیدا کردم .
امیدوارم از من دلخور نباشی خانمی
از شعر زیبایی که گذاشتی ممنون .
به روزم